رفته بودیم دستبوسیِ آن خبیرِ روشن ضمیر . آخر مجلس همکار مارو صدا زد و ما بیرون منتظر ماندیم. بعد که ایشان آمد دیدم رنگ به رخسارنداره تا مسافتی هیچ چیزی نپرسیدم تاقلبا موضع نگیره وخودش اگر خواست حرفی بزنه.به یکباره دیدم با یک حیرتی گفت من هشت سال هس ازدواج کرده ام فقط خدا خبرداره چرا تابحال بچه دارنشدم ایشان کنار گوش من فرمود اون مورد حل خواهد شد شما ملازمِ حدیث شریف کساء باشید.وامسال پدرشد..